محسن فرمانی- آبان ۹۴
بچه که بودیم هر کسی در خانواده برای خود قاشق منحصربفردی داشت و هیچگاه با قاشق های دیگران اشتباه نمی شد. هر کسی حتما با قاشق خود غذا می خورد و هر قاشق طرح و شکل مخصوص خود را داشت. کسی که برای هر وعده غذایی ظروف را آماده می کرد، می دانست که کدام قاشق ها را باید بیاورد. امروز چه کسی غایب است و چه کسی حاضر. دور سفره غذا که می نشستیم، همه قاشق ها رنگ به رنگ دست صاحب خود قرار داشت و نظم جالبی را نشان می داد. اگر کسی یک روز غایب بود قاشقش بیکار می ماند. ولی روزی نبود که کسی با قاشق دیگری غذا بخورد. هر کسی که ازدواج می کرد قاشقش را مانند خیلی وسایل شخصی دیگرش با خود می برد. یادم آمد که من حتی شنل و لباس های نوزادی خود را با خودم آوردم.
بعدها که پدر شدم و پسر بزرگم توانست با دست غذا بخورد، قاشق من به او به ارث رسید و اکنون خیلی وقت ها با همان قاشق غذا می خورد. ولی داستان به همان نظم آن روزها نیست. آن روز صحنه ای که خیلی تکرار می شد و رایج بود، این بود که همه دور هم نشسته ایم و هرکسی قاشق خودش دستش است و منتظر غذاست و بچه ها با قاشق خود بازی می کردند. اما امروز این صحنه را کمتر سراغ دارم. معمولا اول غذا می آید و بعد از آن قاشق ها منتظر بچه ها هستند. بچه ها معمولا دیرتر به سر میز غذا می آیند. قدرت بچه ها کاملا مشهود است که نسبت به قبل بیشتر شده است. همچنین نظم کمتر شده، اما انعطاف پذیری نسبت به بچه ها بیشتر شده است. قبلا حرف پدر و مادر فصل الخطاب بود و هیچ کس نمی توانست روی حرف ایشان حرف بزند. ولی امروز چنین نیست. لازمه جامعه باز و دموکرات همین است.
این موضوع که چرا این همه تنوع قاشق در خانه ما بود هیچ وقت فکرم را مشغول نکرده بود تا امروز. راستی بقیه قاشق های مشابه هرکدام کجا بودند؟ گم شده بودند؟ قاشق ها به تنهایی و ویژه خریداری شده بودند؟ قاشق تک فروشی داشت؟ قاشق دست دوم هم خریداری می شد؟ مادر شاید برای اینکه این لنگه به لنگه بودن کمتر به چشم بیاید آنها را اختصاصی کرده بود. اصلا این قاشق ها چقدر دوام داشتند که این همه سال می ماندند و هنوز قابل استفاده هستند. بسیاری اجناس کیفیت های پایین تری پیدا کرده اند. ظاهرا عمدا تولیدکنندگان کیفیت خود را پایین آورده اند تا بتوانند دوباره بفروشند. واقعا اگر هر نفر در طول عمرش فقط از یک قاشق استفاده کند، پس تولیدکنندگان قاشق چه کنند؟ قاشق یا بسیاری وسایل دیگر نباید طول عمر زیاد داشته باشند. تحقیقاتی که درباره فرهنگ کار در ایران انجام شده است نشان می دهد که وجدان کاری و ایجاد اطمینان و اخلاق کاری به میزان بسیاری کاهش پیدا کرده است.
گفتم که در آن زمان هیچگاه قاشق منتظر افراد نمی ماند. اما یک بار این قانون شکست و استثنایی بوجود آمد. چندسالی قاشق یکی از برادرها منتظر صاحب آن بود. هربار که به قاشق او و غیبت صاحبش نگاه می کردیم، ناخودآگاه همه گریان می شدیم. گاهی قاشقش را اشتباهی می آوردیم سر سفره. گاهی قاشقش را عمدا نمی آوردیم. گاهی کسی که نوبتش بود ظروف را آماده کند قاشق را می دید، گریه اش را می کرد، ولی این گریه به دیگران نمی رسید. برادرم در جنگ مفقودالاثر شد. این تنها قاشق نبود که چنین حالتی داشت. مادرم گاهی لباس های او را برمی داشت و بو می کرد. بوی آدمیزاد تا چندسال در لباس او می ماند؟! ظاهرا زیاد! طبق برخی آمار، حدود یک میلیون قاشق ایرانی بی صاحب شده بود. این یعنی یک میلیون غذا کمتر پخته می شد، یک میلیون شغل کمتر نیاز بود، یک میلیون رای کمتر داده می شد، یک میلیون خانواده به آن قاشق ها چشم می دوختند. در نهایت پنجاه میلیون نفر کمتر زندگی می کردند. علت همه این مسایل همان قاشق است. علت این است که بعضی ها می خواهند دوتا، سه تا یا سه هزارمیلیارد قاشق داشته باشند! یکی برایشان کم است.
به فرزندان تذکر می دهیم قاشق های فلزی را در سولاردم نگذارند. چرا قبلا این موضوع نبود؟ قبلا اصلا سولاردم نبود. دور و بر آن را که نگاه می کنم می بینم که بسیاری از این وسایل هم نبود. اصلا در آشپزخانه این همه وسایل نبود. اسم غذاساز را برای اولین بار که شنیدم خنده ام گرفت. یعنی خودش غذا می سازد؟ پس ما چکار می کنیم؟! آشپزخانه آن موقع ها بجز قاشق و بشقاب و چند قابلمه اجناس زیاد دیگری نداشت. امروز آشپزخانه بخش بزرگی از سرمایه و دارایی خانه را تشکیل داده است. جهیزیه دختران چقدر باید قاشق داشته باشد! تازه خوب است که جمعیت خانوارها کم شده است.
قاشق ها برای خودشان شخصیت داشتند. بچه که بودم چهره هرکسی را در قاشقش ترسیم می کردم. اگر با کسی دوست تر بودم، از طرح قاشقش هم خوشم می آمد. اگر با کسی بد بودم قاشق او هم بنظرم زشت می آمد. قاشق با هر فرد همانند شده بود. آنقدر با قاشق خودمان غذا خورده بودیم که با قاشق دیگری اصلا نمی توانستیم چیزی بخوریم و از گلویمان پایین نمی رفت. اگر رابطه مان هم با صاحب قاشق خوب نبود که دیگر اصلا امکان نداشت بتوان با آن چیزی خورد.
سر هر وعده غذایی همه قاشق ها آماده بودند ولی الان با وجود ماشین های ظرفشویی قاشق ها می چرخند و ممکن است یک قاشق بخصوص تا دوباره نوبتش برسد تا دوره بعدی چند وعده غذایی بگذرد. مشغله بیشتر شده است. این یعنی قاشق ها در صف شسته شدن می مانند. معنی دیگرش این است که تعداد سرانه قاشق بالا رفته است. یعنی به ازای هر نفر چند قاشق وجود دارد. اما آیا غذاها هم خوشمزه تر شده است؟ آیا با افزایش رفاه، آرامش هم بیشتر شده است؟ این قاشق ها یادآور روحیه دیگری بودند که حاکی از قناعت بیشتر در زندگی بود. جنگ در آن زمان باعث شده بود همه چیز کوپنی باشد. کلا در کشور همه چیز جیره بندی بود. حتی سیگار و روزنامه.
آن موقع همراه قاشق، ظروف ملامین هم دیده می شد. تولید ظروف ملامین اصولا تجارت پرسودی بود. ولی امروز رونقی ندارد. انواع پیرکس ها و مارک های خوب چینی ها، قابلمه های گرانیت، سرامیک، چدن استیل، … وسایلی است که جزء لازمه زندگی امروز شده است. آیا امروز هم می توان با ملامین زندگی کرد؟
آن روزها با همین چیزهای کوچک برای خودمان هویت تعریف می کردیم و دلخوشی های ما همین قدر کوچک بود. ولی الان تنوع طلبی بچه ها بسیار زیاد شده است. زندگی به سختی در خرده چیزها تعریف می شود. تب موفقیت، تب کنکور، تب پیشرفت، انواع تب های مختلف مانع لذت بردن از چیزهای کوچک زندگی شده است. حتما باید به موفقیت های بزرگ دست یابی تا بتوانی لذت ببری. حتی دانش آموزی به یکی از دوستان که مشاور دبیرستان بود گفت می خواهم دکتر یا مهندس بشوم زیرا آنها انسان های بهتری هستند!
قاشق ها یادم انداخت که آن زمان هر غذایی که بود می خوردیم. کسی نمی توانست خیلی به غذاها اعتراض کند. الان مادرها ناز بچه هایشان را برای غذا خوردن هم می کشند. هم سالهاست که جنگ تمام شده و فراوانی بیشتر شده، هم میزان تولید بالا رفته، هم رقابت بیشتر شده، … ولی بچه ها مسئولیت پذیری شان کمتر شده است.
برای پایان داستان قاشق، یادم آمد که دو سال است که قاشق پدرم بیکار مانده است. باید پیگیری کنم که قاشقش کجاست؟ جانمازش را من بردم. وقتی اشیای مخصوص پدر را بر می دارم و استفاده می کنم رفتارم شبیه او می شود. حتی وقتی بر روی جانماز او نماز می خوانم احساس می کنم خود او ایستاده و نماز می خواند. چقدر فرهنگ خانواده پدری با همین قاشق به خانواده امروزین من منتقل شده است؟ اشیا گاهی چقدر مهم می شوند. گاهی چقدر قدرت دارند.
به این مطلب امتیاز بدهید:
این صفحه را به اشتراک بگذارید: